نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق زندگی

شیرین زبون

خانم جمالی( که نیکی حکم نتیجه اش رو داره در واقع مادر مدیر مهد هستش از وقتی مدیرشون-اسم اونم خانم جمالی هست- فارغ شده واسه کمک اومده : نیکی خدا امواتت رو بیامرزه نیکی : به مامانم میگم چی گفتی خ جمالی: برو بگو نیکی: یه خرده فک کرد دید سخته دستش رو گرفته آورده پیش من میگه خودت بگو چی گفتی ________________ نیکی رو به خانم جمالی بزرگ : مامانت کجاست؟ خ جمالی : رفته پیش خدا نیکی : یعنی کجا؟ خ جمالی: یعنی رفته اون دنیا نیکی : خب چرا تو نمیری پیشش . تو هم برو دیگه؟!؟!؟! __________ عکسای مهد کودک رو گرفتم عکساش رو از ذوقش گاه میزنه به یخچال گاه تو کیفشه گاه میبره اینور اونور میگم نیکی چرا تو عکس نخندیدی؟ میگه :...
22 ارديبهشت 1393

عصر روز شنبه در نبود بابایی

از پایین بلوک اومدیم نیکی خاک خالیه . بس که خاک بازی کرده بهش میگم مستقیم برو حموم تا من بیام من من میکنه و نمیره میبرم نیکان رو روی تخت میخوابونم تا بیام نیکی دستش رو به همه جای خونه مالیده میبرمش حموم طبق معمول شروع میکنه آب بازی و من خودم رو مشغول میکنم تا یه کم نیکی بازی کنه صدای گریه نیکان بلند میشه سریع بلند میشم میگم تو آب بازی کن تا من برگردم حوله رو به خودم میپیچم میرم به نیکان شیر بدم که بخوابه نیکی داد میزنه مامان من تنها موندم مامان منو تنها گذاشتی میگم یواش بذار بخوابه تا بیام چند لحظه بعد که نیکان چشمش گرم میشه نیکی صدا میکنه مامان پی پی دارم مامان بیا پیشم مامان منو تنها گذاشتی دیگه فایده نداره خواب نیکان پریده و د...
21 ارديبهشت 1393

نیکی من

دیروز رفتم دنبال نیکی زود رسیدم نیومد گفت بقیه برن بعد ما بریم تاب بازی مردیم نیکان رو هم رو زمین تو سایه نشوندم اونم به بچه ها نگاه میگرد و میخندید صبا سوار تاب شد نیکی چنگش انداخت که پیاده شه خودش سوار شه (2تا تاب دارن یکیش کوتاهتره که نیکی خیلی حس مالکیت بهش داره) مامان صبا اومد دنبالش و دید صورتش ورم داره اونقدر خجالت کشیدم و عذرخواهی کردم وقتی اومدیم خونه اولین کار کوتاه کردن ناخنهاش بود اونم نمیذاره که شانس آوردم خوابید __________ حداقل دستها رو میشوری با این سیستم ستاره و جایزه این سیستم ستاره عجب جواب میده ها چشمش نزنم:-) ______________ واسه روز معلم کادو گرفتم و یه کیک هم پختم بردم دفتر فرداش همه مربیا اپمده بودن دم در طرز ت...
14 ارديبهشت 1393

نیکان خوش اخلاق

نیکان عزیزم قربونت برم که تو هم از آبجیت هی سرما رو میگیری ولی خدا رو شکر بابت دارو خوردن تو مشکلی ندارم هر چند جدیدا تتو هم واسه مامانت فیلم بازی میکنی ولی ماشاله خوش اخلاقی و خوردنی دندون درآوردنت هم بیصدا بود همه چی رو میخوای درسته قورت بدی عزیز دلم میوه زندگیم خوب غذا بخور خوب بزرگ شو میدونم آینده درخشانی داری همینجا قول میدم تمام تلاشم رو میکنم تا بتونی موفقیت ها رو دونه دونه اینجا ثبت کنم دوستت دارم هوارتا
13 ارديبهشت 1393

ستاره

نه مثل اینکه ستاره و جایزه در مورد نیکی هم جواب میده دیگه گاهی قفل میکنم نمیدونم چه کنم گاهی میفتیم تو لجبازی خیلی به ندرت حرف گوش میده ٢ روزه یه مقوا چسبوندم به دیوار که روش به ازای کارای خوب نیکی و غذا خوردنش ستاره میچسبونم امشب قشنگ مسواک زد و ستاره هم گرفت هر چند به خاطر هر چیزی اول باید مفصل گریه کنه، روز اولی هم که مقوا رو چسبوندم کلی گریه کرد که همه ستاره ها رو بده همین الان بزنیم خوشحالم که تسلیم نشدم:-) قرار شده ستاره ها زیاد شدن باباش جایزه واسش بخره میگه گوشواره میخوام تا ببینیم چی پیش میاد:-)
13 ارديبهشت 1393

مماخ

فک میکنم تو یه برحه ای از زمان همه بچه ها دماغشون رو کشف و کنکاش میکنن الان نیکی اینجوری شده مخصوصا که تند تند سرما میخوره با دماغ گرامی کلنجار میره میگم مامانی دست نزن به دماغت ، دماغت بزرگ میشه . میگه میشه مثل مال تو:-/:-o؟!؟!؟
13 ارديبهشت 1393

آخ جون عکس

نیکی رو بردیم مهد گفتن عکاس اومده منم ذوق زده اومدم خونه لباس برداشتم واسه هر دوشون رفتم کلی عکس انداختم ازشون میدونم مثل آتلیه نمیشه اما خب کاچی به از هیچی ...
6 ارديبهشت 1393

بازم مریض شدی

دختر گل من عزیز دل من خوشگل من حرف که گوش نمیدی غذا که نمیخوری خواب که نداری شیشه ماشین رو هم تا آخر میدی پایین و سرت رو بیرون میکنی و کلی حال میکنی اما این حال کردن زیاد طول نمیکشه که سرما میخوری 2شب تب میکنی دکتر میریم با میل خودت اما وقتی میبینی دکترت عوض شده شروع میکنی به ناسازگاری وقتی از چیزی ناراحت هستی 2 چیز رو طلب میکنی اول دب(پتوی نوزادیت) دوم بغل مجبور شدم نیکان رو بذارم روی صندلی بشینه و تو رو بغل کردم با گریه معاینه شدی و چرک خشک کن بهت داد که فقط یه وعده خوردی هیچ علایمی از سرماخوردگی نداشتی منم مجبورت نکردم داروها رو بخوری بعد 2 روز تازه سرفه رو شروع کردی خدایا بازم مریضی خسته شدم تمام بدنم سست میشه وقتی به مری...
6 ارديبهشت 1393

آش دندونی

خب بعد از چند روز جلو عقب انداختن تصمیم گرفتیم روز مادر آش دندونی بپزیم روز قبلش وسایل رو خریدیم و خیس کردیم و خاله آتو اومد و پیاز داغ کردیم روز 1شنبه صبح عزیز اومد نیکی رو بردم مهد اومدنی یه کم وسایل خریدم قرار نبود کسی بیاد اما همینجور یهویی زنگیدم به خانم جان که خونه اکرم خاله بود اونا گفتن میان و زهرا خاله هم گفت میام و بعدشم مریم زینب تا ظهر همه چی مهیا شد مهمونا هم ساعت 1ونیم اومدن نمیدونم چرا وقتی آدم کار داره مهمون داره یا گرفتاره بچه ها اینقدر ادا درمیارن نیکان جیگر هم از صبح نق میزد ما که هر وقت صداش درمیاد میگیم دندونش اذیت میکنه چه میدونم مهمونا هم اومدن نیکان گریه رو تموم نمیکرد نه میخوابید نه شیر میخورد نه...
1 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد